سلام...خوبي عزيزباز هم ارزو باراني...
دوباره واژه سفر را در قاب تنهايي اتاق خاتراتم ميخکوب ميکنم سرزمين خشک خاطره يخ زده و فرسوده شدهزندگيم بوي غربت و بي قراري گرفتهرفاقتها پوچ وتو خاليست وحال کوچ کردن تبلور زندگيستبايد رفت وبه اندازه تمام تنهايي ها فرياد رادر آغوش کشيدولي به يک اميد زنده هستمو ان را در فرداها جستجو مي کنماپ کردم منتظرم باز همراهي ام کنبا اميد به فرداها(اپ کردي خبر کن)